آهنگ سفر به سرزمين افسانه اي پاكستان و هند
عبدالله در اين سفر با من نيست، اما در من است. در سفرها، من خطر را با پا پيش مي آوردم و او با دست آن را پس مي زد، و با اين انديشه اين بار من «عيسي» به تنهايي رو به راه مي نهم. اكنون نه روز است كه بيشتر در حال حركت از شهري به شهري بوده ام. در شهرهاي سر راه، دردسرها و مشغوليت هاي زيادي داشتم. دوستداران پرشور برادران اميدوار كه خبر سفر مرا در مجله خوانده بودند همه جا دوره ام كرده بودند و از سر لطف و مرحمت، از تشويق و ترغيبم فرو گذار نمي كردند. اين حوادث، مجالي براي نوشتن خاطرات به من نمي داد.
خبرها باعث شده بود كه در شهرهاي مسير با شور و هيجان گرم جوانان و مردم روبرو شوم. آنها با لطف خودشان، در هر شهر مرا مجبور به توقف مي كردند. از اين رو، مسافرت من در خاك ايران كه در جهت جنوب شرقي به سوي پاكستان انجام مي شد، طولاني گشت. مشايعت دوستان تهراني و استقبال ياران شهرستاني، لذت انگيز ترين خاطره را در ذهن من بجا گذاشت. به پشت گرمي اين خاطرات خوش، راهها را پشت سر گذاشته و پيش رفتم. از تهران كه خارج شدم فكر كردم ديگر تنها شده ام. اما عده اي از آشنايان، تا اوايل جاده قم، مرا بدرقه كردند. پس از خداحافظي با آنها به سرعت راه اصفهان را در پيش گرفتم. شب را در اصفهان ماندم. صبح ساعت چهار در هواي گرگ و ميش، به سوي يزد راندم. در 50 كيلومتري شهر، اتوبوسي كه به سرعت K/s 130 از مقابل من مي آمد، سنگ بزرگي را از زير چرخهاي بي قرار و خرد كننده خود به جانب اتومبيل من پراند. شتاب سنگ پرانده شده، چنان زياد بود كه يك لحظه، بي اختيار چشمهايم را بستم و چون آنها را باز كردم، ديدم شيشه جلوي اتومبيل، به كلي خرد شده. ترمز كردم و دستي به سر و صورت خود كشيدم. سالم بودم.
به هر زحمتي بود خود را از ميان گرد و غبار كور كننده جاده، كه بر اثر خرد شدن شيشه جلو، مستقيم به چشم من فرو مي رفت، به يزد رساندم. در يزد فوراً براي تعويض شيشه اتومبيل خود رفتم. اما هنگامي كه جلو مغازه ايستاده بودم، تعداد كثيري از جوانان شهر كه خبر سفر مرا در مجله خوانده بودند دورم حلقه زدند و پرسش هاي زيادي كردند. مشغول گفتگو بوديم كه يكي از كساني كه تازه از راه رسيده بود با تأسف بسيار، شروع به صحبت از مرگ عبدالله كرد و گفت: " در ميان مردم اين شهر، شايع شده كه عبدالله مرده است. يعني ضمن مسافرت به جزاير اقيانوس كبير، از بين رفته است." با شنيدن آن حرف همه انتظار داشتند گريه مرا ببينند، اما من خنديدم و به شوخي گفتم: "مرگ دستش به ما نمي رسد!! بعد از اين كه از سفر قطب جنوب مراجعت كرديم، عبدالله خيلي سردش شده بود، دائم از سرماي شديد قطب مي لرزيد، براي همين بود كه ترجيح داد در يكي از داغ ترين حمام هاي دنيا، اقامت كند. اسم اين حمام، شيلي است." بعد سوار اتومبيل شدم كه شب را به قلب كوير بزنم، اما جوانهاي پرشور يزدي، راه را بر من بستند. شب را مهمان يزدي ها بودم و سحر گاه، با شتاب فراوان به جانب كرمان راندم. يك روز تمام، جاده ها را پيمودم. اما هنوز 15 كيلومتر به شهر كرمان مانده بود كه سر يك پيچ، دو جوان با ظاهر خندان، جلو اتومبيل را گرفتند.
اتومبيل را متوقف كردم. آنها در كمال ادب نزديك شدند. دست مرا طوري كه بخواند از كتف جدا كنند، فشردند. خوش آمد گفتند و من به خيال آنكه قصد آنها فقط استقبال كردن و خوش آمد گفتن است، خيلي ساده به سئوالات آنها پاسخ مي دادم. اما بعد معلوم شد كه آنها قصد ديگري دارند، يك روز و نصفي، سر آن پيچ، انتظار مرا كشيده اند. به اميد آنكه يكي از آن دو در اين مسافرت، با من همگام شود. جواني كه قصد همراهي با من را داشت شروع كرد به تعريف كردن از خودش، و اين كه چه برنامه هاي متهورانه دوچرخه سواري و كوه پيمائي اي، اجرا كـــرده است. او نصف روز بعد را با من گذراند. اصرار داشت اگر من يك هفته به او فرصت بدهم خود را آماده خواهد كرد. چه شور و شوقي داشت... از كرمان مهمان نواز، خارج شدم. مقصد، زاهدان بود. جاده ها از گرما مي جوشيد. مثل بود كه جاده ها را با گدازه هاي يك كوه آتش فشان، فرش كرده باشند. با آنكه شدت گرماي تابستاني هنوز فرا نرسيده بود از دامن كوير، آتش بيرون مي زد. كوير چون كوره اي شده بود كه شعله هاي آتش از دهانه آن، طغيان كنان بيرون بجهد.
اما با آمدن غروب، گوئي آبي بر آتش ريخته شد. نسيم ملايمي، دامن كوير را در برگرفت و مهتاب، نور پاك خود را بر پهنه دشت بي افق ريخت. زمين و آسمان، در پرتو مهتاب، جلوه ديگري به خود گرفته بود. ريگ هاي دشت كه از فرط حرارت سوزان خورشيد در روز، گداخته و سياه و براق شده بودند، اكنون در شب، زير نور مهتاب چون الماس مي درخشيدند. ساعت دو بعد از نيم شب، به گردنه اي در 20 كيلومتري زاهدان رسيدم. در سكوتي رعب آور، پيچ و خم هاي گيج كننده گردنه را پشت سر گذاشتم و سپس، در آخرين پيچ، چراغهاي شهر را ديدم كه چون ستارگاني بودند كه در سينه آسمان، چشمك مي زدند. به شهر كه رسيدم سكوت عجيبي را درآن حكمفرما ديدم. انگار كه به شهر تاريخي متروكي قدم گذاشته ام كه از شهريت، تنها روشني چراغها را به ميراث برده است. در خيابانها پرنده پر نمي زد. و من در كنار خياباني، در داخل اتومبيل خوابيدم. خواب مشايعين، دوستان و نا آشنايان كه يكي بعد از ديگري سفارش نسخه ها و داروهاي مختلف را به من مي دادند. خواب داروي بزرگ كردن سينه ها، خواب كلاه گيس هندي، خواب جمجمه، خواب اجساد رويهم ريخته در سرداب هاي آفريقا آشفته ام كرد. از فرط ناراحتي، چشم گشودم، ديدم درون اتومبيل، در ميان حصاري از آدمها و ديواري از فريادها و صداها محاصره شده ام. جمجمه، جسد، سرهاي كوچك شده هندوستان و پاکستان، گيسوهاي سياه به رنگ شفق، همه و همه از برابر چشمم، رژه رفتند. هراسان شدم. چشم هايم را ماليدم.
مردم شهر بودند كه داشتند با تعجب و حيرت، در باره من و سفرهاي «اميدوار» حرف مي زدند. اغراق و مبالغه مي كردند. "برادران اميدوار بزرگترين موزه جمجمه و استخوان هاي دنيا را دارند. يكي شان در قطب جنوب، خانه برفي خريده و پنگوئن تربيت مي كند. اين يكي مي خواهد برود تا صحنه هاي جنگ ويتنام را از نزديك تماشا كند و..." وقتي از جا برخاستم، تعجب جمع كمتر شد. صداها خوابيد. يكي از ميان جمع، قدم پيش گذاشت و «به نمايندگي مردم شهر»، صورت مرا بوسيد و گفت: مردم اين سرزمين ها، شيفته مردان ماجراجو هستند. سيستان و بلوچستان، به افسانه ها و ماجرا عشق مي ورزند، افسانه هاي شاهنامه، همه از اين سرزمين ها است. موفق باشيد آقاي اميدوار. شهر زير آفتاب بلند مي سوخت كه براه افتادم... تا مرز راهي نبود. شب، مرز ايران را پشت سر گذاشتم و بداخل خاك پاكستان راندم. نخستين جاده ها، بد و ناهموار بود. با اين وجود، تا ساعت دو بعد از نيمه شب، جاده ها را كوبيدم و پيش رفتم. به اولين پاسگاه مرزي پاكستان رسيدم، اما چون موقع، مقتضي نبود و دهكده كنار پاسگاه هم در تاريكي كامل فرو رفته بود تصميم گرفتم در كنار همان پاسگاه شب را به صبح برسانم.
از فرط خستگي به خواب عميقي فرو رفتم. ولي هنوز آفتاب در نيامده بود كه پليس پاكستاني، با دست به بدنه اتومبيل من كوبيد و مرا از خواب بيدار كرد. بلافاصله آماده شدم و به اتاق تاريكي كه دفتر افسر مرزبان بود رفتم. او مثل همه پاكستاني ها، با صداقت و خوش برخورد، دست مرا به گرمي فشرد و گفت: - از ديدار دوست و برادر ايراني ام، بسيار بسيار خوشحاليه «خوشحالم». او ضمن اينكه كارهاي مرا انجام مي داد از اين در و آن در براي من حرف مي زد. مي گفت از واقعه شط العرب بسيار ناراحت است و اظــهار مي داشت: « ما ايران را دوست حقيقي و همكيــش و برادر خود مي دانيم. اگر روزي ايران و عراق وارد جدال شوند ما مردم پاكستان، دوش به دوش برادران ايراني خود خواهيم جنگيد.» روزهاي بعد كه با پاكستاني ها، بيشتر ارتباط داشتم، به اين نتيجه رسيدم كه افسر پاكستاني، سخن به گزاف نمي گفت و اكثر اين مردم پاكدل و حقيقتاً خوش قلب، مثل افسر مرزبان فكر مي كنند. اين مردم ادب پرور و فرهنگ دوست، كه شيفته زبان فارسي اند، يكدل و يكصدا، فرهنگ، ترقي فرهنگي و رشد معنوي خويش را مرهون ادبيات دلنشين فارسي و حكمت كم مانند ايراني مي دانند. در خانه فرهنگ ايران در لاهور، كه تصادفاً كليه رؤساي دانشگاه هاي پاكستان در آن حضور داشتند، سر ميز نهار از ادبيات و اشعار شعراي ايراني صحبت شد.
رئيس دانشگاه لاهور آنقدر در شعر و ادب ايران اطلاع و تبحر داشت كه مرا غافلگير كرد. او از هر شاعري از ايران اشعار فراواني از بر داشت. مردم نواحي شمال و غرب پاكستان غربي، اغلب از بلوچها هستند. مردمي پاك نهاد و دلاور در كويته. يكي از آنها كه شيعه بود با لهجه شيريني به من گفت:« ما خود را از ملك شما مي دانيم و بدان افتخارات و مباهات زياده كنيم.» آنگاه اين دو بيت را خواند: من تـو شدم، تـو من شدي من تن شدم، تـو جــــان شدي تا كس نگويد بـعد از ايــن من ديــــگرم، تو د يـــــگري پس از ترك شهر كوچك كويته در مغرب پاكستان، بطرف جنوب پاكستان حركت كردم. با اينكه شب بود، اما شدت گرما دشت را مي سوزاند. حرارت سنج من، 45 در جه بالاي صفر را نشان مي داد!... من تمام لباسهاي خود را از تن در آورده بود، فقط يك حوله خيس روي پاهاي خود انداخته بودم و نيم ساعت به نيم ساعت، حوله خود را عوض مي كردم. يكبار كه براي سركشي به لاستيك ها ازاتومبيل خـارج شدم و پاهاي برهنـه ام را بروي زمين گــذاشتم، پاهايم تقــريبا دچـــــار سوختگي شد و بلافاصله به داخل اتومبيل پريدم.
بوميان اين منطقه را « دره مرگ » نام نهاده اند. زيرا چه بسا بومياني كه با وجود عادت داشتن به گرماي اين منطقه در اين جاده ها به هلاكت رسيده اند. يكي از بوميان تعريف مي كرد كه حرارت اين منطقه در روزهاي تابستان به 53 درجه بالاي صفر مي رسد، بطوري كه بدن هاي ما تاول مي زند و ما هر روز مجبوريم با سوزن، آب زير تاول هايمان را خالي كنيم. مردم پاكستان و هند را بايد شرقي ترين مردمان سرزمين هاي مشرق زمين خواند. زيرا به سنن و فرهنگ خويش پاي بند مانده اند. پاكستان امروز، با آنكه از تمدن روز، بهره ها دارد و در زمينه هاي گوناگون، پيشرفت هاي فراوان كرده است، با وجود اين، عادات و رسوم عده اي از مردم نسبت به سالهاي قبل عوض نشده است. مسلماً اگر با هواپيما به لاهور سفر كنيد، اثري از آن آداب و رسوم قديمي نخواهيد ديد و ساختمان ها و شهرها، مثل نقاط زيبا و مدرن كشورهاي خارج است. ولي زندگي حقيقي و اصيل پاكستان را بايد از نزديك در شهرهاي كوچك جنوبي ديد. در يكي از اين شهرها، به محض آن كه از اتومبيل خارج شدم، و براي رفع خستگي در بازار آن، به قدم زدن پرداختم، ناگهان يكنفر گوش مرا گرفت و در حاليكه چوبي داخل گوش خود كرده و آن را مي چرخاند، مرا به گوشه اي كشيد.
در حاليكه بشدت عصباني شده بودم، دست او را كنار زدم و فرياد بلندي بر سرش كشيدم. ولي او همين كه مرا به كناري برد كلماتي را به زبان اردو پشت سرهم ادا كرد كه هيچكدام از آنها را نفهميدم. در اين احوال، يك دستمال برداشت و با يك چوب به باريكي چوب كبريت ولي خيلي بلندتر كه نوك آن را كهنه پيچيده بود، به من نزديك شد. مات و مبهوت ولي عصباني ايستاده بودم و به حركات او نگاه مي كردم كه جواني سررسيد و وقتي تعجب مرا ديد به زبان انگليسي گفت كه اين آقا، استاد پاك كردن گوش است و در ازاء پاك كردن گوش اشخاص، دستمزد ناچيزي از آنها مي گيرد. من هم به او چند «پيسه» دادم و راه خود را در پيش گرفتم، البته بي آنكه گوش هايم را پاك كرده باشم! در داخل بازار «همه رنگ» به گردش پرداختيم. در اين بازار، طلافروش و كفاش و بزاز و مسگر در كنار هم فعاليت مي كنند. انواع غذاها، بيرون مغازه، روي كوره هاي آتش قرار گرفته است و روي سكوئي، كنار خوراك ها، نانوا، نان مشتري ها را داغ داغ از تنور بيرون مي آورد. شيريني پز، تابه هاي متعددي را روي آتش قرار داده است و خمير شيريني را از داخل كيسه، در تابه هايي كه روغن در آنها جزجز مي كند سرازير مي سازد و همان موقع، شيريني تازه را به مشتري تحويل مي دهد. اگر كسي دچار دندان درد شود ديگر احتياج ندارد از دكتر دندان ساز و جراح قبلاً وقت بگيرد.
زيرا دندانساز ماهر و باتجربه در كنار دكان سبزي فروش، بساط دندان سازي خود را روي زمين گسترده است. در اين جا، شما نياز نداريد از دوستان، سراغ ماهرترين دندانساز شهر را بگيريد. بلكه خودتان او را پيدا مي كنيد. زيرا ماهرترين دندانساز كسي است كه دندان بيشتري از مردم كشيده باشد. و معمولاً هر دندانساز، كليه دندانهائي را كه تا كنون از دهان مردم بيرون كشيده، روي ويترين كوچك در معرض نمايش گذارده است. از يكي از اين دندانسازها پرسيدم: - براي كشيدن هر دندان چقدردريافت مي كنيد؟ جواب داد : - دو روپيه (معادل 17 ريال) خنده ام گرفت. و او در اين موقع، دندان طلاي مرا ديد و گفت: - شما... ايران چه مبلغ؟ - بعد از 15 مرتبه رفت و آمد و زجر و شكنجه 270 روپيه (معادل تقريباً 240 تومان). لبهايش را آويزان كرد و باقيافه تعجب باري گفت: - گران است. اگر مايل باشي همن الان تمام دندانهايت را روكش مي گيرم، با 25 روپيه.
دندانپزشک پاکستانی: تعداد دندانهای روی میز نشاندهنده تجربه و مهارت دندانپزشک است
و فوراً قوطي محتوي روكش ها را كه خودش از حلب زرد خوش رنگ، ساخته بود جلوي پاي من خالي كرد و گفت: - بيا. ببين از آن هم كه در داخل دهانت داري محكم تر و بادوام تر است. در همين حال، بيماري رسيد و دندانساز، او را روي صندلي جراحي كه از تخته صندوق ميوه جات ساخته شده بود نشاند. اول لثه ها را با چاقو كنار زد، و تا من آمدم دوربين عكاسي را حاضر كنم ديدم كلبتين را از دهان مريض بيرون كشيد و آن را كه مقداري گوشت و لثه به آن آويزان بود با مباهات بمن نشان داد و گفت: - بيا، ديدي؟ آچه، آچه (خوبه، خوبه) ديگر طاقت ايستادن برايم نمانده بود. براه افتادم. هنوز چند قدمي نرفته بود كه مردي با ادب، دست مرا گرفت و به سمت بساط فالگيري كه روي زمين گسترده بود كشاند و مردي را كه كنار بساط نشسته بود بمن نشان داد و گفت: - اين مرد، تمام اسرار زندگي ترا مي داند و آينده ات را بدرستي پيش بيني مي كند. گفتم: - آچه، آچه (خوبه، خوبه) مرد با خواندن دست من، براستي تمام حوادث زندگي ام را بيان كرد. در اين موقع جواني كه مرا از دست استاد گوش پاك كني، نجات داده بود، نزد من آمد و مرا به جاهاي ديگر برد و عجايب ديگر را نشانم داد. نزديك ظهر، گرما امانم را بريد، جوان پاكستاني هم با آنكه به اين گرما عادت داشت، عاجز شده بود. براي فرار از گرما به «خوراك خانه» اي پناه برديم كه تنور داغي كنارش بود!! بمحض آنكه دستور غذا صادر شد، غذا جلوي ما قرار گرفت. من با اشتها شروع به خوردن كردم كه ناگهان تندي فلفل، كامم را سوزاند. ناچار، به يك كاسه ماست و قدري نان قناعت كردم و سپس تا توانستم پرتقال خوردم. زيرا بهترين نوع پرتقال در پاكستان، كيلويي 7 ريال است. هنگام عبور از يك خيابان چشمم به مردي افتاد كه همه بدنش را خالكوبي كرده بود. او ريشي مانند ريش مرتاضان داشت، بلند و انبوه! اين مرد مشتريهاي فراواني دوروبر خود جمع كرده بود، بازارش پر رونق و گرم بود.
مشتريان اين مرد قوي هيكل و ژوليده مو، فقط مردان بودند. او در كنار دستش تخته هاي متعددي كار گذاشته بود و سوسمار و قورباغه هاي درشتي را به چهار ميخ كشيده بود، البته سوسمارها زنده بودند، و وحشيانه روي تخته ها دست و پا مي زدند! در طرف ديگر يك تابه روي آتش بود، او درون اين تابه موادي ريخته بود و مي جوشاند، و همچنين شيشه هاي گوناگوني از داروها وسيله كارش به شمار مي رفت. خود را در ميان مشتريها جا زدم و هنگاميكه نوبت من رسيد، از آن مرد پرسيدم كه مشغول انجام چه كاري است؟ اما چون آن مرد فارسي نمي دانست، عكس العملي نشان نداد. اما يكي دو نفر كه فارسي دست و پا شكسته و يا كمي انگليسي مي دانستند و به ما حالي كردند كه او آن بساط را براي معالجه بيماران سرپائي به راه انداخته است. من كه بسيار مشتاق بودم او را نزديك ببينيم با دقت بيشتري به بساط او خيره شدم. او سينه سوسمارها را مي شكافت، دل و روده آن ها را در تابه مي ريخت. روغنش را مي گرفت و آن روغن را به مرداني كه از ناتواني رنج مي بردند مي فروخت. پس از مدتي متوجه شدم كه ان محله در واقع مركز پزشكاني است كه به معالجه اين نوع بيماري اشتغال دارند، در آن جا به تابلوهاي بسيار جالبي برخورد كردم كه ذكر آن در اين مقال نمي گنجد. در ميانه آن محله به ياد يكي از آشنايان كه سفارش دارويي از اين نوع را به من داده بود افتادم و به توصيه چند نفر وارد محكمه حكيم عبدالله شدم. در آن جا حكيم محمد عبدالله، كه پيرمرد هفتاد و دو ساله اي بود با ريش بلند چهار زانو به روي زمين نشسته بود، او چهل و پنج سال پيش در هندوستان تخصص خود را در اين رشته به پايان رسانيده و رسماً مشغول كار شده بود، وقتي كه وارد شديم بيماراني چند در مقابلش ايستاده بودند. ما هم وارد صف شديم. حكيم كه در اطرافش صدها شيشه دارو به چشم مي خورد با گرفتن نبض بيمار نوع ناتواني و بيماري هائي ديگر او را تشخيص مي داد، دستيارش هم كه بغل دستش نشسته بود به دستور حكيم نسخه مي نوشت و گاهي هم بعضي از بيماران را به اتاق ديگر راهنمائي مي كرد.
بدين گونه چون كنجكاو شده بودم تا بدانم در اتاق ديگر چه مي گذرد، پنهاني به آن جا رفتم و معلوم شد كه حكيم از سيستم درمان سرپائي هم استفاده مي كند. در آن جا مرد ريشوي قد بلندي كه از مردم افغانستان بود و نزد حكيم دوره كارآموزي را مي گذراند، سرگرم انجام وظيفه بود. در آن اتاق يك سطل دارو كه محتوي محلول تنقيه بود، به ديوار نصب شده بود و به محض اينكه حكيم بيماري را به آنجا مي فرستاد، كارآموز قوي هيكل فوراً آن لوله لاستيكي را به بدن او وصل مي كرد و پس از انجام عمل تنقيه، او را از آن اتاق بيرون مي كرد تا بيمار ديگري را تحويل بگيرد. به زودي نوبت به من رسيد. خود حكيم هم افغان بود و به زبان فارسي شيريني تكلم مي كرد. قبل از آنـكه او نبض مرا بگيرد، گفتـم: " من از ايران آمده ام. آيا دارويي براي برجسته كردن سينه ها داريد كه به من بدهيد؟ اگر اين دارو در ايران مؤثر واقع شود بعدها چندين برابر آن را از شما خواهم خريد." گفت: - من داروي بسيار خوبي براي سينه «خواتين» دارم كه بايستي آن را عمل بياورم. اگر غروب آفتاب برگرديد آن را به شما خواهم داد. او اكثراً حكماي مشرق را مي شناخت. مي گفت: - ما طب قديم يونان قديم را به كار مي بريم. از ابوعلي سينا، درس هاي علمي فراواني گرفته ايم. من در اينجا طلبه هاي زيادي دارم، از هند و از افغانستان، آنها طب و حكمت را عملا از من ياد مي گيرند. من غذا و خوراكشان را با خانه روزي 10 ريال به آنها مي دهم. داروهاي ما گياهي است. ما آنها را از هند، افغانستان، چين و چند كشور ديگر مي آوريم و در اينجا، آنها را به عمل مي آوريم. چون قرار شد غروب نزد او برگردم، از وي خداحافظي كردم. دوست پاكستاني نيز قول داد يكي دو ساعت بعد بيايد و شب مرا به «محله شادماني» ببرد. تا غروب چند ساعتي فرصت داشتم. وارد چايخانه اي شدم، اما چون سر و رويم، غبار آلود و موهاي سرم ژوليده بود و از صبح، فرصت نظافت پيدا نكرده بودم، شباهت زيادي به «هيپي» ها پيدا كرده بودم.
هنوز چاي را ننوشيده بودم كه ناگهان ديدم مردي سيه چرده و لب كلفت، به من نزديك شد و روي صندلي كنار ميز من نشست و با انگليسي فصيحي گفت: - آقاي «هيپي»، خيلي خوش آمديد. من از كراچي هستم. براي انجام كاري، به مدت دو سه روز به اينجا آمده ام. در كراچي به دوستان «هيپي» زيادي بر مي خورم كه اكثر آنها به نپال مي روند. دوستان «هيپي» هر چند گاه يك مرتبه براي انجام كار به كراچي مي آيند و من كار آنها را راه مي اندازم. و اگر شما هم كاري داريد در خدمتم. و اگر شما به نپال رفتيد و برگشتيد و «احتياج به داد وستد» داشتيد، من بلدم كارها را روبراه كنم و خريدار خوبي هستم. اطمينان مي دهم از من ناراضي نخواهيد شد. در همين اثنا، پاكت سيگاري از جيب در آورد و تعارف كرد. گفتم: - الان معذورم، نمي كشم. اما اصرار فراوان كرد و گفت: - اين سيگار چيز ديگري است و محتوي آن با سيگارهاي معمولي فرق مي كند. در برابر اصرار زيادش، تسليم شدم، اما پك اول، سينه ام را چنان ناراحت كرد تا مدتي سرفه مي كردم. فوراً دريافتم داخل سيگار، مخلوطي از حشيش و مواد ديگر ريخته اند. سيگار را كنار گذاشتم و گفتم: - از لطف شما ممنونم. من سينه ام هنوز به اين چيزها عادت نكرده. هنوز «هيپي» درست و حسابي نشده ام! بايد اين كار را كم كم شروع كرده، ادامه دهم! و او به تعريف از ماده معجزه آساي داخل سيگار پرداخت و آن را معجون مناسب نسل جوان قرن بيستم، ناميد. - ببين، آقاي «هيپي» اگر عازم نپال هستي و از نپال به كراچي مي آئي، شانس خوب خودت را از دست نده. هر قدر از اين ماده (حشيش) براي فروش از آنجا بياوري از تو مي خرم. دستي در جيب كرد و يك جعبه مكعب شكل برنگ سياه بيرون آورد و به من نشان داد. آنگاه آدرس خود را در كراچي نوشته و به من داد.
اما در اين موقع دوست پاكستاني ام سررسيد و مرد قاچاق خر، بي درنگ از من دور شد. با هم به نزد حكيم رفته، دارويي را كه قول داده بودم از او گرفتيم و چون هوا كم كم خنك مي شد، به دوست پاكستاني ام گفتم: - الان بهترين فرصت براي اتومبيل راندن در جاده ها است. به اين ترتيب مي خواهم از شما معذرت بخواهم و به راه خود ادامه دهم. «محله شادماني» را در لاهور هم مي توان ديد. بدين سان از او تشكر و خداحافظي كردم و در پيچ و خم خيابانهاي باريك شهر به راه افتادم، تابلوهاي راهنمائي و رانندگي كه به زبان اردو نوشته شده بود در خيابانها جلب نظرم را مي كرد: «خطرناك پل» (پل خطرناك)، «حد رفتار، 40» (حداكثر سرعت، 40)، «محل عبور وسايط سست رفتار» (محل عبور وسائل نقليه كندرو)، «حد تيز رفتاري گاري ها» (حداكثر سرعت اتومبيل ها) – اردو زبانها به اتومبيل مي گويند گاري- تابلوهاي ديگر هم جالب بود. اما تابلوئي كه بيش از همه توجه مرا جلب كرد. تابلو مركزكارهاي دستي بانوان بود كه روي آن نوشته شده بود: « دستكاري مركز خواتين». سرزمين غرايب! هندوستان را در دنياي امروز، بزرگترين دموكراسي آسيا مي خوانند. براستي كه همينطور است. اما امتياز هندوستان، تنها به همين نيست. مهمترين مشخصه و امتياز هندوستان، عجايب و شگفتــي هائي است كه قـدم به قـدم در آن ديـــده مي شود. شايد هندوسـتان تنها كشــوري باشد كــه ازدهها قرن پيش تا كنون، تغييرات روحي و اخلاقي و مذهبي در مردم آن، به نسبت ناچيزي روي داده است. در اين خاك پهناور، در سرزميني كه خود قاره بزرگي است و در سرزميني كه توليد نسل روز افزون مهمترين خطري است كه آن را تهديد مي كند، به قدري فرهنگها، تمدن ها، آئين ، مذهب ها و رسوم و سنن گوناگون و رنگارنگي وجود دارد كه بيان قسمتي از آن، در يكجا و در يك كتاب ميسر نيست. هر ايالت هند، زبان و فرهنگ و تمدن جداگانه اي دارد كه مخصوص همان ايالت است و در ايالت ديگر از آن نشاني نخواهيد يافت. در نواحي جنوب هند، چندين زبان رواج دارد. تلنگي، كتري، تامل، مليالم و سن هالي از آن جمله است. اين زبانها قدمت تاريخي دارد و متعلق به بوميان هند، پيش از ورود آريايي ها، به اين سرزمين است كه به «دراويدي» مشهورند0 هر كدام از اين زبان ها، بيش از 25 تا 40 ميليون نفر متكلم دارند. اما هيچكدام از متكلمين يك زبان، زبان ديگر را نمي فهمند.
در هر يك از ايالات هند، مراسم ازدواج و شيوه زندگي خاصي حكمفرماست. در يك ايالت، پدر براي پسرش به خواستگاري مي رود. در ايالت ديگر، دختر به خواستگاري پسر مي رود. در جائي، دختر پيش از ازدواج 40 روز انزوا مي گزيند و گرسنگي مي كشد و تشنگي تحمل مي كند. و درمكان ديگر، دختر پيش از ازدواج، همسر آينده اش را «از همه لحاظ» آزمايش مي كند. در ليست مشاغل هندي ها، نام صدها شغل را مي بينيد كه هيچكدام شان در هيچ نقطه دنيا، سابقه و زمينه ندارد – مرتاضي يكي از آنهاست، شرط بستن و خود را ساعت ها و روزها زير صدها كيلوگرم خاك مدفون كردن و سپس شرط را بردن، يك شغل ديگر است! و...- در هند علاوه بر دهها كيش و آئين كه در قديم و جديد، از شرق و غرب به اين سرزمين راه يافته و پذيرفته شده است، سه هزار كيش و آئين نو و كهنه ديگري مي بينيد كه يكي از كهن ترين كيش ها، «هندوگري» هندوئيسم است و هواداران بي شمار دارد. با اين وصف، ميان خود هنــدوها، صـدجور اختلاف و كينه مي بينيد. اختلاف و كيـنه هائي كه گــاه به كشتــارهاي بـزرگ انجاميده است، و هنوز هم با وجود نظارت شديد دولت، ندرتاً روي مي دهد. اين فرقه، آن فرقه را نجس مي داند. اين جماعت، جماعت ديگر را مطرود و مردود مي شمارد. برهمن هاي هند ميانه، به برهمن هاي بنگاله دختر نمي دهند، از دست آنها غذا نمي خورند و نامه هاي آنها را دريافت نمي دارند، مگر با انبرك هاي مخصوص! در شب ازدواج اگر شوهر به هر دليلي فوت مي كرد، عروس خودش را بداخل شعله هاي آتش جسد شوهرش، كه در حال سوختن بود، مي انداخت تا با خاكستر او مخلوط شود ولي در دوران حيات پانديت، نهرو نخست وزير هند از اين عمل نادرست، جلوگيري شد. بعد از گذشتن از دارجلينگ، بوتان و سيكيم واقع در دامنه كوههاي هيماليا، به قسمتهائي از سرزمين ممنوعه تبت دست پيدا كردم. در سرزميني كه عده اي از زنان، بصورت قانوني، چند شوهراختيار مي كنند. در قسمتي از شمال شرقي هند، در گذشته نيز از اين سنت پيروي مي كردند. با وجود اين همه چند گانگي، و چند گونگي ها، ملت هند از هم نمي پاشد. وحدت نظر دارد و به موقع، مانند يك استخوان بندي يكپارچه در يك پيكر واحد جلوه مي كند. تا به حال دويست جامعه شناس هندي و غير هندي، كوشيده اند كه ماهيت اجتماعي اين ملت شگرف را درك كنند.
اما همه از اين مأموريت، دست خالي بازگشته اند. بگذريم كه در اين ميان دولت هند متحمل چه رنج و زحمتي مي شود! مقامات هندي مثلي دارند كه مي گويد: "آن كس كه بايد بر هند حكومت كند، زاده نخواهد شد!" طبق آمار، كسي كه در هند نخست وزير مي شود، بايد روزانه خبر 20 تا 25 زد و خورد و كشمكش مذهبي را بشنود، روزانه با 110 مراجع عــادي ملاقــات كند، ( رويـهمرفته بطو متوسط به 25 زبان تكـــلم مي كنند و به 10 مذهب ايمان دارند.) و در هفته، 6 نطق براي مؤمنين به 14 مذهب و به 4 زبان ايراد نمايد. از چرچيل نقل كرده اند كه گفته بود: " من حاضرم نخست وزير بشوم، ولي سردبير مجله نشوم!" ولي نهرو (نخست وزير پيشين هند) گفته بود: "من حاضرم سردبير مجله بشوم، ولي نخست وزير هند نباشم." هندي هاي جديد، مثلي دارند كه بيست – سي سال بيشتر از عمر آن نمي گذرد. اين مثل، به نظر من، قابل ترجمه نيست. ولي معناي تقريبي آن در قالب فارسي، اينست: " قبل از خود كشي، يكبار نخست وزير بودن را امتحان كن!" بعبارت ديگر، فقط كسي كه از جانش سير شده، ممكن است نخست وزير شود. به همين جهت در زبان عوام، وقتي بخواند بگويند: "فلاني خود كشي كرد" مي گويند: " فلاني نخست وزير شد!" به هر حال ماجراي هشت ماه سفر در سرزمين عجايب و افسانه اي هند، را در كتاب "سفرنامه برادران اميدوار" با ما همراه باشيد.